روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست…
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
پیغمبران و دین آسمانی[3] . تجمل گرایی و آفات آن . دکتر علی شریعتی . سقوط تنهایی . علمی (مهندسی حرارت و سیالات)
سیاسی
اجتماعی
فرهنگی
ورزشی
تار . لحظاتی با اندیشمندان . مکانیک جامدات .
نوشته های پیشین
آبان 89
مهر 89 اسفند 89 بهار 90 راز الهی صدوبیست ساله شی اخراجی ها و جدایی نادر از سیمین جون کتک شوهر اعتیاد به اینترنت فرق ایران با..... داستان خواندنی بهار 91 بهار 92 لوگوی دوستان
لینک دوستان
صفحات اختصاصی
آمار وبلاگ
بازدید امروز :54
بازدید دیروز :4 مجموع بازدیدها : 81199 خبر نامه
وضعیت من در یاهو
جستجو در وبلاگ
|